مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰

دلی که تحفه تو جان مختصر سازد

بسا که قوت خود از گوشه جگر سازد

در آشیان دو عالم نگنجد آن مرغی

که او ز شیوه عشق تو بال و پر سازد

بر آن سری تو که از صبر همچو تیغ خطیب

به پیش صاعقه هجر تو سپر سازد

غرامتست بر آنکس که خاک پای تو یافت

اگر ز قرصه خورشید تاج سر سازد

به خون ما به ازین دست از میانه برآر

که بی تو سوختگان را ازین بتر سازد

به عاشقان رخ چون لاله در سحر منمای

که عاشقان ترا ناله سحر سازد

فلک حریف تو شد در جفا و این بترست

که با دو حادثه یک دل چگونه در سازد

چو صبح طره شبرنگ تو جهان ببرد

ز غمزه های تو روزی اگر حشر سازد

رخم ز بهر تو زر ساختست شرمش باد

که کار وصل چو تو نقره ای ز زر سازد

دلی که نیست بشکرانه در میان بنهم

گرم زمانه ز بازوی تو کمر سازد

بسوخت خشک و ترم ز آه آتشین و هنوز

بر آن نیم که مرا بی تو خشک و تر سازد

ز پیچ پیچی و شیرینیت عجب نبود

که روزگار ز تو شکل نیشکر سازد

به روی تو نظر آنکس کند که سرمه چشم

ز خاک بارگه شاه دادگر سازد

قوام شش جهت و شحنه چهار ارکان

که قدر او مقر از تارک قمر سازد

سپهر عرش جناب آفتاب ابر سخا

که بحر از کف او گنج پر گهر سازد

جهان پناه قزل ارسلان که تعظیمش

ز دخل و خرج جهان جود ماحضر سازد

سپهر اگر کسراب بقیعه خاک شود

ز دل سپهر وز رای اختری دگر سازد

به ترکتاز حوادث جهان مباد خراب

و گر نه او چو جهان صد بیک نظر سازد

شکست طنطنه چرخ و بیشتر شکند

مگر ز خاک درش هرز ماه و خور سازد

شود به صورت کفگیر چرخ پنگانی

چو نیم چرخ برین چرخ عشوه گر سازد

به جست و جوی نظیرش همی دود گردون

که جای خویش گهی زیر و گه ز بر سازد

ز بهر سقف عدوی سفید دستش دان

که شب ز چهره گلیم سیاه بر سازد

به رسم مجلس او دارد آفتاب آن جام

که وقت بام برین سقف هفت در سازد

به درد چشم نیفتد سپهر سرمه مثال

گر از غبار درش سرمه بصر سازد

کفش چو دست تهی یافت در سخا پیچد

دلش چو دشمن بد دید با خطر سازد

چو صبح نور کند عرضه، دان که تزویرست

که بر دلش همه شب صبح پرده در سازد

دقیقه دانی رایش کنون بدان درجه است

که او بر آب روان نقش شوشتر سازد

ز چرب دستی انصافش اولین پایه است

که صعوه در حرم باز مستقر سازد

کرم چو زال یتیم است و اوست آن سیمرغ

که از سر شفقت کار زال زر سازد

به ذات آنکه به یک امر در سه تاریکی

ز نیم قطره منی مایه صور سازد

هدایتش ز بصر دیده بان روح کند

عنایتش ز زبان منهی خبر سازد

به موسم گل رعنا ز ابر تر دامن

قضاش نوبه زن ملک بحر و بر سازد

عمود نور به صبح سپید دست دهد

نقاب قیر ز شام سیاه گر سازد

که دست اوست درین روزگار نااهلان

که کار اهل هنر در خور هنر سازد

کرم پناها، گردون دلا! تویی که فلک

ز تیغ و کلک تو قانون نفع و ضرر سازد

ارادت تو امل در دل قضا شکند

سیاست تو کمین بر ره قدر سازد

دهان بشست به هفت آب چون ثنای تو خواند

دبیر چرخ که اشکال مستمر سازد

جهان ز دست تو پیرایه امل بندد

فلک ز تیغ تو سرمایه ظفر سازد

همی سگالد این طاقدیس آینه گون

که جفت ساز جلال تو بیشتر سازد

غلام بخشش یک روزه تو خوانچه کشی است

که چرخ تا حد خاور ز باختر سازد

به رنج می طلبی نام نیک و این بد نیست

که گنج نور، مه از سختی سفر سازد

عدوت چون تو تواند شد ایمه او سگ کیست؟

که حیله جوید و از گربه شیر نر سازد

دو دست تو ز فلک ناخنی نمی گردد

چو در سخا مدد روزی بشر سازد

کند به مدح تو کلکم طلسم بندی سحر

چنانک تیغ تو اسباب فتح و فر سازد

درین زمانه بدین سکه هیچکس سخنی

خدای خصم اگر ساخته و گر سازد

سیاه روی نیم چون محک به دعوی سحر

زهر که او چو محک نقد خیر و شر سازد

هر آنکه جست ز غیر من این طریقه نو

چنان بود که کسی از گیا تبر سازد

تو نقد کن ز تو بهتر کسی نمی دانم

که طبعت از دو سخن صد لطیفه بر سازد

همیشه تا فلک آن رنگ دولابی

مدار در حرکت گرد این مدر سازد

مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان

که زه ز شعله کند مهره از شرر سازد

جلالت تو چنان باد کز پی تو جهان

ز هفت چرخ یک ایوان مختصر سازد

درین زمانه بی حاصل آن پسر بادی

که کار خویش به از حاصل پدر سازد

شده مسخر تو هفت چرخ و هفت اقلیم

چنانک حکم تو بر هر یکی گذر سازد