مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

جان و دلم همیشه به عشقت اسیر باد

جانا مرا خیال تو نقش ضمیر باد

سوز غمت روان مرا ناگزیر شد

مهر دلم هوای ترا ناگزیر باد

چون مهر تست بر دل این بنده پادشا

از نایب وفا تو او را وزیر باد

گفتم که جان دهم به تو گر دلپذیر نیست

دل شد ز کار کار دلم بر مریر باد

چون جان من مبشر اقبال شاه شد

پیک ارادت تو به وصلم بشیر باد

بر خاک میرم از تو، نیم بر خلاف میر

یاریم کن که یار تو اقبال میر باد

خورشید خسروان فلک مسجد سیف دین

کاقبال کل به کل جهانش حقیر باد

میر ارسلان که چرخ چوالب ارسلان وار

در ملک و در ثغور مشار و مشیر باد

می خواستم که گویمش ای چشم روزگار

جاوید چشم و دولت عمر قریر باد

خورشید گفت حرز نگهدار هان و هان

زین سهو هم پناه شهت دستگیر باد

حر ز بقای بار عنا در رکاب او

چون گویمش که دیده عمرش منیر باد؟

تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان

بر هر چهار دورش حکمش قدیر باد

حزمش رجوعگاه سپهر و نجوم شد

عمرش عمل کنار قلیل و کثیر باد

یار ایتش خطاب گستر . . . حرج؟

در شکر نعم مولی و نعم النصیر باد