طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » قصه سلطان محمود غزنوی با غلامش

شنیدم من که محمود جوانبخت

که بودش در جهان هم تاج و هم تخت

نه غزنینش همی زیر نگین بود

که سلطان همه روی زمین بود

غلامی داشت از خاصان و نامش

ایاز و جمله خاصان غلامش

غلامی بر جوانی دلربائی

هوس بیگانه ای عشق آشنائی

نه تنها بود سلطان بنده او

بسا سلطان بخاک افکنده او

دل سلطان بعشقش گشت مایل

دلست این و نیفتد کار با دل

بهر کاریش بودی صد بهانه

نبودی تا ایازش در میانه

سخن جزو صف آن سرچشمه نوش

نگفتی و نکردی از کسی گوش

گهی از عارضش گفتی گه از رخ

زهی چون اختر تابنده فرخ

گهی از لعل و آن لعل قدح نوش

گهی از گوش و آن در بناگوش

گهی از طره چون مشگ نابش

گهی از چشم و چشم نیمخوابش

غرض در شهر شد آن راز گفته

علم زد آتش در دل نهفته

همه خاصان شدند آگاه واز رشگ

فرو می ریختند از دیده ها اشگ

ازین غیرت گریبان چاک کردند

وزین حسرت نشیمن خاک کردند

که ما هم بنده درگاه شاهیم

همه دیرینه دولتخواه شاهیم

چه شد آخر که شه با ما جفا کرد

حقوق خدمت دیرین رها کرد

بما تا چند سلطان اینچنین است

که گه با ما بخشم و گه بکین است

همان بهتر که از ما هوشیاری

که گیرد شاه از حرفش شماری

ز کار عشق آن ماه دو هفته

ز سلطان باز پرسد رفته رفته

ز خاصانش یکی دلداده از دست

پی تقدیم این خدمت کمر بست

نخستین کرد سلطان را دعائی

دعای با تظلم آشنائی

براهت بخت یار و چرخ یاور

بدستت گاه تیغ و گاه ساغر

ز جور دهر جانت در امان باد

دلت بازیردستان مهربان باد

باین گفتار چون شر را دعا کرد

زمین بوسید و عرض مدعا کرد

که شاها در جهانت هست نامی

چه می خواهی تو از عشق غلامی

غلامی را کجا آن قدر و مقدار

که باشد چون تو شاهی را سزاوار

بسا می بینمت از خویش غافل

نمی سوزد چرا بر دولتت دل

خردمندی زدی دوشینه فالی

همانا اخترت دارد وبالی

بجز حرف ایازت بر زبان نیست

سخن از آنچه باید در میان نیست

دریغا بخت شه را خواب برده ست

که پنداری جهان را آب برده ست

دریغا بخت سلطان خفته تا چند

ازین غم خاطرش آشفته تا چند

ازو سلطان چو این پیغام بشنید

چو این پیغام را هر شام بشنید

بسی گردید گریان و همی گفت

میان گریه خندان و همی گفت

دریغا کار ما را با دل افتاد

بدل افتاد کار و مشکل افتاد

دل محمود در دست ایازست

که کار دل همه عجز و نیازست

مبادا از دلم پرسی که چونست

که چون کاوش کنی دریای خونست

نمی دانم دلم را این چه حالست

که غمناکست و در عین وصالست

دلم دردا بحال مشکلم سوخت

که آتش نیست پیدا و دلم سوخت

بگو تا کی خرابم داری ای دل

قرین اضطرابم داری ای دل

شبانم تیره و خواب مرا نه

لبانم تشنه وآبی مرا نه

بخون گشته دلم رحمی که وقتست

بکار مشکلم رحمی، که وقتست

ولی با آن صنم عشقم هوس نیست

که می دانم هوس را عاقبت چیست

بغیر از عشق پاکم نیست منظور

که چشم من مباد از روی او دور

ز خاک اوست پنداری گل من

مبادا خالی از یادش دل من

مرا زنهار نشماری هوسناک

که دست ماست چون دامان او پاک

بود اما چو مهرش پرتوافکن

بغمازان شود این راز روشن

که نه از بادحسنش شدم مست

دلم رفت از خرامیدنش از دست

شما را نیست در گوهر فروغی

که پندارید می گویم دروغی

چو شه را جان ازین اندوه بگداخت

بعزم دشت روزی خیمه افراخت

شکار افکن پی سیری و گشتی

همی رفتند از دشتی بدشتی

همه چون دامن صحرا گرفتند

بمستی نشئه از صهبا گرفتند

ز نزدیکان شد گفتا جوانی

که می آید به چشمم کاروانی

بگفتا شه غلامان را که پویند

ز حال کاروانی باز جویند

کزین آمد شدن، مقصودشان چیست

ازین منزل بریدن سودشان چیست

پس از رفتن چو یک یک بازگشتند

بخاصان دگر دمساز گشتند

بشه گفتند ایشان کاروانند

که در اندیشه سود وزیانند

بما از آنچه باید باز گفتند

نپنداریم رازی را نهفتند

گرفتیم آنچه می بایست در گوش

دریغا گشت از خاطر فراموش

پس آنگه گفت سلطان کای ظریفان

که با شاهید دیرینه حریفان

همه تیغ زبان بر من کشیدید

چگویم زانچه گفتید و شنیدید

خبر گیرید ایاز اینجاست یا نه

شکار افکن سوی صحراست یا نه

بگفتندش که اینجا حاضرست او

پی خدمتگزاری ناظرست او

بگفتا پس ایاز نکته دان را

ایاز نکته دان خوش بیان را

که رو تا کاروان و حالشان پرس

زکار و بار نیکوفالشان پرس

بگو از آنچه باید گفت و گو کرد

بجو از آنچه باید جستجو کرد

ایاز کاردان بس شادمان شد

زمین بوسید و سوی کاروان شد

چو شد آنجا با کرامش فزودند

به میر کاروانش ره نمودند

بشارت داد میرکاروان را

نوازش کرد دیگر رهروان را

خبر پرسید از آغاز و انجام

نخستین آنکه از مصرید یا شام

چه می پوئید و با که کار دارید

چه می جوئید و چه دربار دارید

چو از این سرزمین بندید محمل

کدامین شهر را سازید منزل

بگفتندش که ما از شهر چینیم

زشهر چین و از آن سرزمینیم

متاع ما متاعی نیست لایق

که باشد طبع شاهان را موافق

زمصر و شام ما را آگهی نیست

متاع ما بجز دست تهی نیست

ازین جنبش اگر گیریم آرام

بجز ایزد که می داند سرانجام

چو از این سرزمین رحلت نمائیم

خدا داند کجا محمل گشائیم

غرض از آنچه باید باز پرسید

خبر زآغاز و از انجام پرسید

چو شد کاروان و شاد برگشت

خرابی رفته بود آباد برگشت

بگفتی آنچه باشد گفتنی بود

بسفتی هر گهر کو سفتنی بود

پس آنگه شه در آوردش در آغوش

هزارش بوسه دادی بر لب نوش

بگفت او را که بدخواهت خجل باد

تو گر خون مرا ریزی بحل باد

ایاز، آن خسروی کش من غلامم

به عشق او برآید کاش نامم

کزین پس چون زمن دستان نگارند

یکی از عشقبازانم شمارند