صلا زدند سحر بلبلان گلزاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری