طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - یک قصیده

ای یافته، صبح از دمِ جان‌بَخْشِ تو، دَم را

آموخته، بَحْر از کَفَت، آیینِ کَرَم را

در عهدِ جوان‌بختیِ عَدْلِ تو، عَجَب نیست

گر پیرِ فلک، راست کند قامَتِ خَم را

آثارِ قدومت به پرده نشانده‌ست

از بأسِ قدم، عیسیِ فَرخُنده‌قَدَم را

گر یوسف و داوود و گر خضر و مسیحاست

دارند ز تو چون ز تو جم خیل و حَشَم را

این چهره‌یِ تابنده و آن نغمه‌ی جان‌بَخْش

این هستیِ پاینده و آن مُعْجِزِ دَم را

غَوّاصِ خِرَد می‌کُند و کَرده بسی غوص

چه لُجِّه‌یِ هستی و چه دریایِ عَدَم را

آن دُرِّ یتیمی، تو که نه هست و نه بوده‌ست

مانندِ تو، یکتاگُهَری، بَحْرِ قِدَم را

در پیشِ سَحابِ کَرَمَت از چه گرفته؟

ای آن‌که ادا کرده کَفَت حَقِّ کَرَم را

دریا ز صدف کاسه دریوزه وگرنه

جودت ز گُهَر کَرده تُهی، کیسه‌یِ یَم را

اندیشه‌یِ عَزْمَت کَنَد از کشورِ هستی

کوتاه‌تر از عُمْرِ عَدو، دستِ سِتَم را

از نهی تو رامشگر ناهید نموده

در محفل افلاک فراموش نعم را

انداخته از دیده حوران بهشتی

نظاره روی تو گلستان ارم را

با جود تو چشمم به مه و مهر فلک نیست

گیرم که بمن بذل کند این دو درم را

هر چند شکستند شها مدح سگالان

در عهد ثنا گستریم لوح و قلم را

پویم بچه سامان ره نعتت که نشاید

کس مشت خسی تحفه برد باغ ارم را

با دست تهی آمده ام زانکه نزیبد

جز دست تهی تحفه خداوند کرم را

خوش آنکه بحکم تو کشد کاتب اعمال

برنامه ام از اجرمدیح تو قلمرا