چنین که با غم گرفتهام خو مخوان به بزمم به میگساری
که ظلم باشد میی که آن را کشد حریفی به ناگواری
ز تیغ جورت ستیزهکارا مرا چو کشتی تو خونبها را
پس از هلاکم بود خدا را که شرح حالم به خون نگاری
به باغ جنت برم چه حسرت ز تاج و دولت کشم چه منت
در آستانت گرم سپاری ز بندگانت گرم شماری
دلم چه کاوش کنی به مژگان ز کرده ترسم شوی پشیمان
نظر چو داری به دلفگاران خوشم از آن رو به دلفگاری
طبیب از انده ز روزگارم اگر به مستی کشیده کارم
مکن ملامت مرا که دارم بسی شکایت ز هوشیاری