طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

دارم به چمن چه کار، بی تو

نشناسم گل زخار، بی تو

فریاد که خوش فرو گرفته

ما را غم روزگار بی تو

یعقوب صفت جهان روشن

در چشم منست تار بی تو

چون دیده روز نیست چشمم

وقف ره انتظار بی تو

چون شمع سر مزار، گیرم

از بزم طرب کنار بی تو

دارد بلبل هزار افسوس

در هر سر شاخسار بی تو

چون نقش قدم طبیب از ضعف

افتاده به رهگذار بی تو