از سر کوی تو دردا که من دلنگران
بایدم رخت سفر بست بکام دگران
بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران
در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران؟
بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران