طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

از سر کوی تو دردا که من دلنگران

بایدم رخت سفر بست بکام دگران

بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی

کاروان رفته و وامانده ام از همسفران

خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل

چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران

در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند

دادخواهان بکه نالند زبیدادگران؟

بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند

آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران