طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

خوش آن خلوت که چون آیی به روی غیر در بندم

تو بگشایی میان و من پی خدمت کمر بندم

نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم

نمی‌دانم چه سان از کوی او رخت سفر بندم

چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن

روم من آشیان تازه‌ای بر یکدگر بندم

ز دهقانی که چشم تربیت دارم چه حالست این

که نخلم را فکند از پای تا رفتم ثمر بندم

دلت از ناله‌ام گر با ترحم آشنا گردد

اشارت کن که چون نی بهر نالیدن کمر بندم

به نالیدن خوشم ورنه مرا کاری نمی‌باشد

از آن هرشب در کاشانه بر روی اثر بندم

طبیب این لازم عشقست کان بیدادگر با من

کند هرچند جور افزون بر او دل بیشتر بندم