طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

مپسند از درت ای دوست غمین برخیزم

نه چنان آمده بودم که چنین برخیزم

ای خوش آن لحظه که در بزم نشست تو و من

پی خدمت چو غلامان ز کمین برخیزم

هر که برخاست ز کوی تو پشیمان گردید

بچه امید من خاک نشین برخیزم

منم آن صبح سعادت که از آن خواب گران

نگران بر رخت ای ماه جبین برخیزم

دم آخر مرو از دیده که من از سر جان

به امید نگه بازپسین برخیزم

بودم راه اگر در حرم وصل طبیب

می‌توانم ز سر خلد برین برخیزم