طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

صید دلم که باشد ازو خون روان هنوز

خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز

بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست

حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز

قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری

ماندست این متاع از آن کاروان هنوز

هر چند سرگرانیش از حد گذشته است

بستن بیار عهد وفای توان هنوز

عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز

پایان منزلست و جرس در فغان هنوز

گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب

خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز

منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟

محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز

کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب

از من تهی نگشته دل آسمان هنوز