طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

نه همین زآتش عشقت دل ما می‌سوزد

هرکه را هست دلی، سوخته یا می‌سوزد

خاک این بادیه بین کز قدم گرم‌روان

بس که گرم است در او پای صبا می‌سوزد

آتش ناله ما بس که جهان را افروخت

هرکه را می‌نگری زآتش ما می‌سوزد

محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرم است

گل جدا، باده جدا، شمع جدا می‌سوزد

خضر اگر غوطه به سرچشمه حیوان دهدم

بس که دل‌سوخته‌ام آب بقا می‌سوزد

سایه داغ جنون تا به سرم افتادست

گر کند سایه به من بال هما می‌سوزد

گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب

گرنه از آتش می شرم و حیا می‌سوزد