من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمیآید
به جز آهی که آن هم از قفس بیرون نمیآید
نمیدانم که آسودست در محمل؟ همیدانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمیآید
بگلزاری که بندم آشیان یارب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمیآید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمیآید