طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

ترسم که چو جانم زتن زار برآید

از خلوت اندیشه من یار برآید

از سینه پاکان مطلب جز سخن عشق

از جیب صدف گوهر شهوار برآید

از باغ بهشتی دل غمگین نگشاید

آن مرغ که از بیضه گرفتار برآید

مشاطه رخسار گهر گرد یتیمی است

حیفست که دل از غم دلدار برآید

با سینه عاشق چکند جوش خلایق

با دامن این دشت چه از خار برآید

تا خضر رهش جذبه خورشید نگردد

شبنم چه خیالست ز گلزار برآید

از اشگ نرفت از دل ما گرد کدورت

پیداست ز طفلی چقدر کار برآید

دلتنگ شدم بسکه طبیب از غم ایام

از سینه من آه بزنهار برآید