طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

از دیده ام فکندی وهنگام آن نبود

کردی جدائی از من و شرط آنچنان نبود

ما را شبی بکوی تو ماندن گمان نبود

چندان گمان بحوصله آسمان نبود

کشتی نهانم و بتو ترسم گمان برند

بر دامن تو کاش زخونم نشان نبود

خوابت ربوده بود خیال کسی؟ که دوش

می گفتمت فسانه و گوشت بر آن نبود

کم کن جدا که دوش بمحفل ز خوی تو

بس شکوه ها که بود مرا و زبان نبود

در دم نهفته بود دریغا ببزم وصل

کاین بر زبان هیچکسم ترجمان نبود

اشکم بدیده سوخت دریغا زتاب دل

ای کاش رهزنی پی این کاروان نبود

شد قسمتم طبیب چو وصلش، اجل رسید

صد حیف زندگانی ما جاودان نبود