طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

به گلشنی که ز رویت نقاب می‌افتد

ز چشم شبنم او آفتاب می‌افتد

به حشر دیدهٔ بی‌اشک را بهایی نیست

گهر ز قدر فتد چون ز آب می‌افتد

فریب وعده‌ات آبی نزد بر آتش دل

چو تشنه‌ای که به دام سراب می‌افتد

به غیر گلشن کویت طبیب راه بخست

اگر بخلد رود در عذاب می‌افتد