طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

چو بگذری به تل عاشقان دکانی هست

در آن دکان چو نکو بنگری جوانی هست

یکی جوان که زآوازه نکوئی او

نهی چو گوش بهر کوچه داستانی هست

گمان مکن که چو آن عارض و چو آن قامت

گلی بباغی و سروی ببوستانی هست

پس از سلام که این شیوه بشیرانست

زمین ببوس و بیان کن گرت بیانی هست

تو بی زبانی ما را حریف حرف نه ای

بداد من برس ای شوخ تا زبانی هست

که از «کلیم » سخن سنج این ترانه عشق

میانه من و آن بیوفا نشانی هست

طبیب خسته گراز خویش میروی وقتست

هنوز در تن زار تو نیم جانی هست