دلتنگم و پرواز گلستان هوسم نیست
گلزار به آسایش کنج قفسم نیست
می گریم و چون شمع امیدی ز کسم نیست
می نالم ومانند جرس دادرسم نیست
در هجر تو بایست که یک عمر بنالم
افسوس که از ضعف بجز یک نفسم نیست
گرم است ز بس صحبت دستم بگریبان
مخمورم و بر ساغر می دسترسم نیست
بر هم زدم از ذوق اسیری پروبالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست
چیند همه کس دامن گل زین چمن و من
چون غنچه بجز چیدن دامان هوسم نیست
از قطره شبنم ز گلستان چه درآید
از بهر تماشای تو این دیده بسم نیست
دل،بسکه طبیب، از غم عشقش شده روشن
بر خاطر آئینه غبار از نفسم نیست