طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

مسکینی و غریبی از حدّ، گُذَشْت، ما را

بر ما اگر ببخشی، وقت است وقت یارا

چون ریختی به خواری، خونِ مرا به زاری

بر تُرْبَتَم گذاری کافی‌ست خون‌بها را

شه خفته و به درگاه، خلقی ز دادخواهان

غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را؟

چون رحمتِ تو گردد افزون ز عذرخواهی

هرچند بی‌گناهم، عُذْر آورم خطا را

مَحْمِل‌نشینِ ناقِه، ای ساربان! بگو کیست؟

کز ناله می‌چکد خون، در کاروان، دِرا را

از دردِ خود گشایم، کِی لب، برِ مسیحا؟

هم درد، تو فِرِسْتی؛ هم تو دَهی دوا را

هرچند ما خَموشیم، ای چرخِ بی‌مروّت

حدّی بود ستم را، اندازه‌ای جفا را

بیگانه ز آشنایان، گر گشته‌ام، عجب نیست

بسیار آزمودم یارانِ آشنا را

ما و «طبیب» تا چند مخمور در خرابات؟

اعطوا لَنَا حیو، یَا أَیُّهَا السُّکَاری