مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
چون ریختی بخواری خون مرا بزاری
برتر بتم گذاری کافیست خون بها را
شه خفته و بدرگاه خلقی ز دادخواهان
غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را
چون رحمت تو گردد افزون ز عذر خواهی
هر چند بیگناهم عذر آورم خطا را
محمل نشین ناقه، ای ساربان بگو کیست
کز ناله میچکد خون در کاروان درا را
از درد خود گشایم کی لب بر مسیحا
هم درد تو فرستی هم تو دهی دوا را
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت
حدی بود ستم را اندازه ای جفا را
بیگانه ز آشنایان گر گشته ام عجب نیست
بسیار آزمودم یاران آشنا را
ما و طبیب تا چند مخمور در خرابات
اعطوالنا حیو یا ایهاالسکارا