دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت
و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود
کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی
کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین
بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت
سلطان بخت من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت
ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب
کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت
آخر کدام حسرت و دردی که از جهان
با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت