تا دیدهام رخ تو کم جان گرفتهام
اما هزار جان عوض آن گرفتهام
چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر
ای بس که پشت دست به دندان گرفتهام
تا آب زندگانی تو دیدهام ز دور
دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفتهام
چون توشهٔ وصال توام دست می نداد
در پا فتاده گوشهٔ هجران گرفتهام
چون بر کمان ابروی تو تیر دیدهام
گر خواست وگرنه کم جان گرفتهام
آوازهٔ لب تو ز خلقی شنیدهام
زان تشنه راه چشمهٔ حیوان گرفتهام
آن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست
یارب رهی چه دور و پریشان گرفتهام
چون خشکسال وصل تو در کون دیدهام
از ابر چشم عادت طوفان گرفتهام
گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک
این جرم نیز بر دل بریان گرفتهام
برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم
کو را به دست ابر گریبان گرفتهام
گفتی که من به کار تو سر تیز میکنم
کین پر دلی ز زلف زرهسان گرفتهام
خونی گشاد از همه سر تیزی توام
وین تجربه ز ناوک مژگان گرفتهام
چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در
من شهر ترک گفته بیابان گرفتهام
عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد
یعقوبوار کلبهٔ احزان گرفتهام