جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

از شام سر زلف تو صبحم شام است

پختم هوس لب تو لیکن خام است

چشمت نظری نکرد در حال جهان

بیچاره به هرزه در جهان بدنام است