جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۲

چرا به ترک جفا دلبرا نمی‌گویی

چرا رخ دلم از خون دیده می‌شویی

به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر

تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی

مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم

بگو که از من خسته‌جگر چه می‌جویی

بیا به چشمه چشمم نشین که هر ساعت

تو در سراب دو چشمم چو سرو می‌پویی

دلا تو تا به کی آخر ز تاب چوگانش

به سر دوان شده و بی‌قرار چون گویی

رقیب گفت برو ترک عشق دوست بکن

رقیب بیهده‌گو را بگو چه می‌گویی

مرا سریست فدای ره وفا کردم

نگار من تو چرا این چنین جفاجویی