جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۱

جفا تا کی کنی بر ما نگویی

به خون دیده رویم چند شویی

به جان آمد دل من از جفایت

مکن زین بیش با ما تندخویی

مکن زین بیش خواری بر عزیزان

که در عالم نماند جز نکویی

چو جان و دل بدادم در غم تو

بگو تا از من مسکین چه جویی

دلا بنشین و کنج عافیت گیر

به کوی بی وفایان چند پویی

ندارد با من او یاری ندارد

جهان با درد بی درمان چه گویی

بجز صبرت نباشد هیچ تدبیر

که با درد و غمش سنگ و سبویی

چو رفتت آبرو در عشق بازی

مکن با طبع و خویش سخت رویی

به جان تو که بوی مهرت آید

اگر یک روز خاک ما ببویی