جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۰

در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی

مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی

کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام

چون صبر کند دیده ام از روی نکویی

صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل

زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی

اندر سر میدان غمت ای دل و دینم

عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی

هر چند جفا بر من دلداده پسندی

دل کم نکند از غم عشقت سر مویی

سرگشته دوان در طلبت سرو روانم

باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی

گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت

غافل نتوان بود چنین از تک و پویی

بر حال من خسته ترحم ننمایی

آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی

از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست

یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی