در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی
مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی
کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام
چون صبر کند دیده ام از روی نکویی
صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل
زان رو که دل و عشق تو سنگست و سبویی
اندر سر میدان غمت ای دل و دینم
عشق تو چو چوگان و دل خسته چو گویی
هر چند جفا بر من دلداده پسندی
دل کم نکند از غم عشقت سر مویی
سرگشته دوان در طلبت سرو روانم
باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی
گرچه شب وصل تو به عالم نتوان یافت
غافل نتوان بود چنین از تک و پویی
بر حال من خسته ترحم ننمایی
آن دل نتوان گفت بود آهن و رویی
از آب دو چشمم چو جهان خرّم و سبزست
یک لحظه بیا بر سر کشت و لب جویی