شده ام خاک سر کوی تو ای سرو سهی
چه شود گر قدمی بر سر خاکم بنهی
ای صدت بسته بی دل به کمند سر زلف
ای هزاران چو من خسته سرگشته رهی
حلقه دام بلاییست سر زلفینش
ای دل غمزده مشکل تو ز دامش برهی
یا بده کام من خسته دل سرگردان
یا بکش یکسره تا از غم [ما] باز رهی
روز محشر چو سر از خاک لحد بردارم
دامنت گیرم اگر کام دل ما ندهی
من اگر بد کنم و دوست مکافات کند
پس چه باشد به جهان فرق بزرگی و کِهی
چون سر زلف بتان جان دلم شوریدست
ای دل غمزده از جور جهان چون برهی