در ره عشق تو جانی می دهم در جست و جوی
بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی
هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق
بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی
دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست
از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی
این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف
رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی
همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل
در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی
تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار
دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی
ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا
در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی