چو شود گر ز من ای جان دمکی یاد کنی
خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی
چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود
گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی
یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز
تا به کی بر دل من این همه بیداد کنی
وعده وصل بدادی و به جایی نرسید
تا چه باشد که چنین وعده به میعاد کنی
در فراق رخ همچون گل جانان به چمن
بلبلا تا به کی این ناله و فریاد کنی
مدّعی چند میان من و جانان آخر
از سر حقد و حسد این همه افساد کنی
ای دل خسته به قلماش رقیبان نتوان
که تو ترک رخ آن حور پری زاد کنی
با وجود قد و بالای جهان آرایش
نیست واجب که نظر بر قد شمشاد کنی