جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۱

دلی ز دست بدادم ز روی نادانی

ز دست جور تو خوردم بسی پشیمانی

بریختی به ستم خون دل ز دیده ما

کنون به گردن تو خون ماست تا دانی

اگرچه دادن جان مشکلست در هجران

تو رخ نمای که تا جان دهم به آسانی

اگر کشند به چین صورت نگار به دست

بگو که صورت جان کی کشد چنین مانی

خیال دوست درآمد به دیده می گفتم

اگرچه هست خیالم به دوست می مانی

مرا ز روی تو زین بیش صبر و طاقت نیست

بیا که بر دل پردرد من تو درمانی

بیا و چاره کار جهان بجوی به لطف

وگرنه هم به غم حال خویش درمانی