تو راست بر مه تابنده از شکر دهنی
قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی
سزد که سرو خرامان ز پای بنشیند
به ناز اگر بخرامی به گوشهٔ چمنی
به تنگنای دهانت سخن نمیگنجد
در آن دهن که تو داری که را رسد سخنی
میان مجمع خوبان نگاه میکردم
تو آفتابی و خوبان ز انجم انجمنی
به حکم حبّ وطن ای دل غریب ضعیف
ز کوی عشق تو خوشتر نباشدش وطنی
ز شوق بر در عشّاق در فراق رخت
هزار جامه قبا شد چه جای پیرهنی
من و هزار چو من طالب وصال تواند
ز درد عشق تو هریک فتاده در محنی
هزار حیلت و دستان و مکر و فن دانم
نمیرسم به وصالت به هیچ مکر و فنی
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
به وصل همچو تویی خود کجا رسد چو منی