جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۴

بتا تا کی کنی این سرگرانی

چرا با ما چنین نامهربانی

زدم در دامن لطف تو دستی

چو گرد از دامنم تا کی فشانی

درون خستگان هجر مخراش

به تیغ زجر جانا تا توانی

مرا بر دل غم عشقت قضا بود

که گرداند قضای آسمانی

تن مسکینم از چشم تو آموخت

دوای نور چشمم ناتوانی

بیا بر دیده ی ما جای خود کن

که ما خاکیم و تو سرو روانی

بیا کاندر سر کار تو کردم

من مسکین تن و جان و جوانی

تو را باشد فراوان بنده لیکن

نباشد چون منت یک بنده جانی

ندارم در جهان غیر از تو یاری

ز روی عجز گفتم تا تو دانی

اگرچه فارغی از حال زارم

به جان تو که چون جان جهانی

بیا خوش دار ما را یک زمانک

نگارینا به جام ارغوانی