جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۷

دلا تا کی به درد عشق نالی

مگر در باغ با بلبل همالی

به بستان صبحدم بر روی چون گل

بنال ای دل چو عاشق بر جمالی

به رویت سخت مشتاقم نگارا

تو از من گرچه در عین ملالی

تو از من فارغ و من در تکاپوی

شب و روزم هوایی و خیالی

چرا داری من سرگشته پیوست

ز تاب زلف و ابروی هلالی

چرا بی جرم خون من بریزی

به تیغ غمزه و چشم غزالی

سرم بودی همیشه پر ز سودا

ز زلف او گرفت آشفته حالی

کماهی طالع شیرم که عمریست

که تا از اختر بد در وبالی

شرف یابی چو اندر برج سعدت

برآید آفتاب لایزالی

به جان آمد دلم از دست هجران

سعادت باز خواهم از وصالی

بجز وصل از جهان آخر بگویید

چه باشد کام رندی لاابالی