جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۶

ماییم و غم عشقت و خوابی و خیالی

وز ماه رخت گشته تنم همچو هلالی

با محنت هجر تو شب و روز قرینم

تا با تو کجا دست دهد روز وصالی

با خیل خیال تو بود انس دلم را

گر خاطر محزون کُندم دفع ملالی

حال دل من عرضه دهی پیش نگارم

ای باد صبا گر بوَد آنجات مجالی

دل گفت گر او حال من خسته بپرسد

گو از غم هجران تو گشته‌ست هلالی

هرکس به جهان منصب و مالی طلبیدند

ما را غم عشق تو به از منصب و مالی

حقّا که نخواهم نه به دنیی نه به عقبی

جز خاک سر کوی تو مالی و منالی

گفتم به جهان آرزوی وصل تو دارم

گفتا چه کنی باز تمنّای وصالی