بیا که غمزه سرمست تو به دلدوزی
فراق روی تو را میکند بدآموزی
چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم
که دولت شب وصلت مرا شود روزی
دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف
تو را به حال من خسته نیست دلسوزی
به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم
چرا که نیست بجز شیوهات جگرسوزی
مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش
تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی
بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من
به روت عاشق دیرینهام نه امروزی
دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق
که غیر بار غمش در جهان نیندوزی