جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۱

که را طاقت بود بر درد دوری

که یارد کرد در آتش صبوری

تویی نزدیکتر بر من ز جانم

ز جان هرگز کسی جستست دوری

تنم را قوّتی و روح را قوت

تویی جان و دو چشم را سروری

همی گویی صبوری کن به هجران

نمی آید مرا از دل به دوری

ولی مشکن دل مهجور ما را

بباید کردنش ضبری ضروری

دمی سوی چمن بخرام چون سرو

که گویند آن بهشتست و تو حوری

صبوری چون کنم از رویت ای دوست

جهان را جان جهان بین را تو نوری

منم جان و جهان کرده فدایت

بگو آخر چرا از ما نفوری