جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۴

حاش لله که مرا جز تو بود دلداری

یا دلم غیر غم عشق گزیند یاری

غم حال من بی دل بخور امروز که نیست

به جهانم بجز از عشق رخت غمخواری

زارم از عشق رخ خوب تو دریاب مرا

مکن آزرده خدا را به جفا بازاری

گفتمش قصد دل و دین من آخر چه سبب

کرده ای، ای دل و دینم تو بگو گفت آری

گفتم ای جان ز گلستان وصالت هرگز

چون ندیدم من دلخسته مگر جز خاری

از چه رو این همه بیداد پسندی بر من

گر نوازیم همانا که نباشد عاری

گرچه از حال من خسته جگر بی خبری

جان شیرین به سر عشق تو کردم باری