جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۱

چه خوش بادیست باد نوبهاری

مگر کز زلف آن سیمین نگاری

که جانم تازه گشت از بوی زلفش

دماغم پر شد از مشک تتاری

سهی سروا بگستر سایه بر من

که از پس دوستانم یادگاری

میازار و به لطفم نیک بنواز

که هستم من غریبی رهگذاری

نمی دانم مگر ای مردم چشم

بر آب دیده من آبیاری

نه شرط دوستان باشد که ما را

به کام دشمنان وا می گذاری

ز یادت نیستم غافل زمانی

چرا یادم به خاطر در نیاری

برآوردی دمار از روزگارم

به ساق و ساعد و دست نگاری

حقیقت شد مرا ای نور دیده

که پروای جهان داری نداری