جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹۷

ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری

یک دم خیال رویش از خود جدا نداری

ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم

ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری

کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن

مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری

این درد با که گویم مسکین دل جفاکش

چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری

تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم

زین بیش جور بر من دانم روا نداری

من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم

لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری

سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل

لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری