جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹۴

صبا بازآ که درمانم تو داری

نسیم زلف جانانم تو داری

منم رنجور و مهجور از فراقت

دوای این دل و جانم تو داری

طبیبان از علاجم خسته گشتند

شفای درد من دانم تو داری

بیاور بوی زلفت تا شوم خوش

که در هجران پریشانم تو داری

بگویش از من مسکین خدا را

منم سرگشته سامانم تو داری

نگویی ای بت دلخواه تا کی

چنین بی هوش و حیرانم تو داری