جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷۴

دلا در عشق بازی نیک مردی

چرا از غم چنین با آه و دردی

مگر هجران تو را از پا درآورد

که با چشم پر آب و روی زردی

نه شرطی کرده بودی با من ای دل

که گرد کوی مهرویان نگردی

به قول خود وفا ننمودی آخر

چنینم زار و دشمن کام کردی

به خاک ره نشستم زآتش دل

به هجران آب روی ما ببردی

چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد

چرا ما را به دست غم سپردی

نگارینا جهان بی تو نخواهم

که هم دردی و هم درمان دردی