جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷۰

گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی

نگذاردم وفا که نویسم شکایتی

دردم نمی رسد ز فراقش به آخری

شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی

در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ

سلطان عشق باز برافراشت رایتی

من منتظر نشسته چه باشد که بنگری

در حال این شکسته به چشم عنایتی

جانم به لب رسید ز دست جفای تو

وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی

کار جهان خراب شد از جور روزگار

معلوم کرده ای و نکردی حمایتی