جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۴

ای دل ز شراب عشق مستی

در زلف نگار پای بستی

تا چند نظر ز دور کردن

بیزار شدم ز بت پرستی

ای جان و جهان تو خاطر ما

بسیار به خار جور خستی

دانی که چو زلف عهد یاران

بشکستی و زود باز رستی

با مدّعیان بد سرانجام

بر رغم من ای پسر نشستی

رنجور غم فراق گشتم

تا درد مرا دوا فرستی

بندیش که در جهان چه خواهد

رنجور به غیر تندرستی

فریاد و فغان که نیست ما را

با عشق رخ تو نام هستی