از جان وصل خویش فرستم نوالهای
بر لعل می فروش خودم کن حوالهای
زانگه که لعل دلکش تو می فروش شد
ما را بده ز لعل لب خود پیالهای
تا خال دلفریب تو دیدم به چشم دل
دادم به خون خویش به خطت حوالهای
خوی بر رخ چو ماه تو دانی چگونه است
چون لالهای که بر سرش افتاده ژالهای
آن روی همچو گل بنما در میان باغ
تا بشنوی ز بلبل شوریده نالهای
در مرغزار جنّت و در گلشن صفا
چون روی دلفریب تو نشکفت لالهای
تا چرخ لاجورد برافراشت در جهان
از مادر زمانه نیامد سلالهای