عاشقانت را دگر در جستوجو آوردهای
طالبان وصل را در گفتوگو آوردهای
نکهت عنبر همی یابد دماغ جان مگر
ای صبا از زلف دلدارم تو بو آوردهای
تار زلفت ساختی چوگان به میدان جفا
بیدلان را دل به نزد خود چو گوی آوردهای
هر کسی دارند عشق چشمهٔ نوشت ولی
بادپیمایان چو خاک ره به کو آوردهای
من چنین محروم و محزون در فراق یار و تو
ای دل آخر با نگارم رو به رو آوردهای
دشمنانم را به هجرم شاد و خرّم کردهای
دوستانت را ز دیده خون به جو آوردهای
چون نسیم صبحدم آمد ز کویش گفتمش
قصّه درد جهان را مو به مو آوردهای