جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۵

گفتم که میارید ز بازار بنفشه

تا خود بچند از لب جوبار بنفشه

گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید

آرند مگر از خط دلدار بنفشه

چون دید به گرد رخ او خط دلاویز

از شرم خطت گشت نگونسار بنفشه

از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست

در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه

از روی تعشّق که ببوسد کف پایت

با خاک ره از جان شده هموار بنفشه

تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه

بر خاک فتاده‌ست چنین خوار بنفشه

تا دستهٔ گل دید به دستِ بتِ گلرخ

از دسته به در رفت به یکبار بنفشه

سوسن شده آزاد و ز چشمان تو نرگس

مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه

هرچند که سر بر سر زانوی غمت هست

چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه