جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۱

ای خیال رخ تو در دیده

مه ز روی تو نور دزدیده

ای سهی سرو ما دمی بخرام

تا کنم مسکن تو در دیده

دلم از جان شدست بنده ی تو

آن رخ دلفریب تا دیده

تا به کی در فراق جان بدهد

آن دل مستمند غم دیده

گوش جانم ز لعل چون شکرت

سخنی دلپذیر نشنیده

یا که اندر همه جهان چون تو

دیده بخت من کسی دیده

رقعه ی دلپذیر بنده نواز

بر دو دیده نهاده پیچیده

سرو و طوبی و نارون باری

درد از آن قامت تو برچیده

دل مسکین من سراسیمه

در جهان از غم تو گردیده