ماهتابی هست و ابرش دست پیرامن زده
در فراقش دست دل هر کس به پیراهن زده
گر نمیتابد مه رویش به ما تدبیر چیست؟
آتش دل شعلههای هجر در خرمن زده
گر چه طوفان فراق دوست کاری مشکل است
امّت نوح پیمبر دست بر دامن زده
نرم میگردد به آتش آهن ای دلبر مگر
آتش آن دل همانا سنگ بر آهن زده
گفتم آه آتشینم هم کند در وی اثر
لعل روحافزای جانان آتشی در من زده
موسم نوروز در بستان ز باد صبحدم
غنچه از غوغای بلبل چاک پیراهن زده
بلبل شوریده غوغا در جهان انداخته
گل به حسن خویش مغرور است باری تن زده