جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۴

ماهتابی هست و ابرش دست پیرامن زده

در فراقش دست دل هرکس به پیراهن زده

گر نمی تابد مه رویش به ما تدبیر چیست

آتش دل شعله های هجر در خرمن زده

گرچه طوفان فراق دوست کاری مشکلست

امّت نوح پیمبر دست بر دامن زده

نرم می گردد به آتش آهن ای دلبر مگر

آتش آن دل همانا سنگ بر آهن زده

گفتم آه آتشینم هم کند در وی اثر

لعل روح افزای جانان آتشی در من زده

موسم نوروز در بستان ز باد صبحدم

غنچه از غوغای بلبل چاک پیراهن زده

بلبل شوریده غوغا در جهان انداخته

گل به حسن خویش مغرورست باری تن زده