آتش مهر تواَم در دل و جان افتاده
جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده
از غم هجر تو دلسوختهام چون لاله
سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده
تا تو برخاستهای در چمن جان باری
پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده
در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین
همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده
تا کی از حال دل بی خبران بی خبری
دو جهان از غم رویت به فغان افتاده
راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست
سر ما در قدم راهروان افتاده
سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان
چه کند بنده مسکین زیان افتاده
پرتو عکس رُخت کرد جهان را روشن
تابی از مهر رُخت تا به جهان افتاده