جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۸

ای مرا از یاد خود بگذاشته

مهربانی از میان برداشته

این دل مسکین سرگردان ما

از تو چشم مهربانی داشته

دشمنی کردی به جانم دلبرا

او تو را از دوستان پنداشته

با وجود بی وفایی و جفا

تخم مهر دوست در جان کاشته

در جهان عاشقی ای حور زاد

رایت مهر و وفا برداشته

آشنایی از جهان گویی برفت

کاین چنین بیگانه ام انگاشته

در جفا چندان بکوشیدست کاو

جای صلح آن بیوفا نگذاشته