جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۶

ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته

جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته

ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو

مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته

نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی

در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته

تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن

ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته

با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند

بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته

داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا

ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته